سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مثل کسی که دانش می آموزد ولی آن را بازگو نمی کند، مثل کسی است که گنج می اندوزد ولی از آن خرج نمی کند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :0
بازدید دیروز :1
کل بازدید :2373
تعداد کل یاداشته ها : 4
103/1/10
1:51 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
مسعودکاظمی پور[0]

خبر مایه

سالها پیش , در کشور آلمان , زن و شوهری زندگی می کردند.آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند.یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند , ببر کوچکی در جنگل , نظر آنها را به خود جلب کرد.مرد معتقد بود : نباید به آن بچه ببر نزدیک شد.به نظر او ببرمادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت.پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها حمله می کرد و صدمه می زد.اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید , خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید , دست همسرش را گرفت و گفت :عجله کن!ما باید همین الآن سوار اتوموبیلمان شویم و از اینجا برویم.آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به این ترتیب ببر کوچک , عضوی از ا عضای این خانواده ی کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند. سالها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود.در گذر ایام , مرد درگذشت و ...

مدت زمان کوتاهی پس از این اتفاق , دعوتنامه ی کاری برای یک ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید.زن , با همه دلبستگی بی اندازه ای که به ببری داشت که مانند فرزند خود با او مانوس شده بود , ناچار شده بود شش ماه کشور را ترک کند و از دلبستگی اش دور شود.پس تصمیم گرفت : ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد.در این مورد با مسوولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کل هزینه های شش ماهه , ببر را با یک دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و کارتی از مسوولان باغ وحش دریافت کرد تا هر زمان که مایل بود , بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید.دوری از ببر, برایش بسیار دشوار بود.روزهای آخر قبل از مسافرت , مرتب به دیدار ببرش می رفت و ساعت ها کنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد.سر انجام زمان سفر فرا رسید و زن با یک دنیا غم دوری , با ببرش وداع کرد.

بعد از شش ماه که ماموریت به پایان رسید , وقتی زن , بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند , در حالی که از شوق دیدن ببرش فریاد می زد : عزیزم , عشق من , من بر گشتم , این شش ماه دلم برایت یک ذره شده بود , چقدر دوریت سخت بود , اما حالا من برگشتم , و در حین ابراز این جملات مهر آمیز , به سرعت در قفس را گشود : آغوش را باز کرد و ببر را با یک دنیا عشق و محبت و احساس در آغوش کشید.ناگهان , صدای فریادهای نگهبان قفس , فضا را پر کرد:نه , بیا بیرون , بیا بیرون : این ببر تو نیست.ببر تو بعد از اینکه اینجا رو ترک کردی , بعد از شش روز از غصه دق کرد و مرد.این یک ببر وحشی گرسنه است.اما دیگر برای هر تذکری دیر شده بود. ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی , میان آغوش پر محبت زن , مثل یک بچه گربه , رام و آرام بود.اگرچه , ببر مفهوم کلمات مهر آمیزی را که زن به زبان آلمانی ادا کرده بود , نمی فهمید , اما محبت و عشق چیزی نبود که برای درکش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد.چرا که عشق آنقدر عمیق است که در مرز کلمات محدود نشود و احساس آنقدر متعالی است که از تفاوت نوع و جنس فرا رود.

برای هدیه کردن محبت , یک دل ساده و صمیمی کافی است , تا ازدریچه ی یک نگاه پر مهر عشق را بتاباند و مهر را هدیه کند.محبت آنقدر نافذ است که تمام فصل سرمای یاس و نا امیدی را در چشم بر هم زدنی بهار کند.عشق یکی از زیباترین معجزه های خلقت است که هر جا رد پا و اثری از آن به جا مانده تفاوتی درخشان و ستودنی , چشم گیر است.محبت همان جادوی بی نظیری است که روح تشنه و سر گردان بشر را سیراب می کند و لذتی در عشق ورزیدن هست که در طلب آن نیست.بیا بی قید و شرط عشق ببخشیم تا از انعکاسش , کل زندگیمان نور باران و لحظه لحظه ی عمر , شیرین و ارزشمند گردد.در کورترین گره ها , تاریک ترین نقطه ها , مسدود ترین راه ها , عشق بی نظیر ترین معجزه ی راه گشاست.مهم نیست دشوارترین مساله ی پیش روی تو چیست , ماجرای فوق را به خاطر بسپار و بدان سر سخت ترین قفل ها با کلید عشق و محبت گشودنی است.پس : معجزه ی عشق را امتحان کن !

گردآوری: مجله آنلاین روزِ شادی

 


90/10/17::: 10:1 ع
نظر()
  
  

دوباره آسمون این دل ابری شده

دوباره این چشمهای خسته بارونی شده

دوباره دلم گرفته و شعر دلتنگی را برای این دل میخونه

میخونه و اشک میریزه ، آنقدر اشک میریزه

تا این اشکها تبدیل به گریه بشه

در گوشه ای ، تنهای تنها و خسته از این دنیا

دوباره این دل بهونه میگیره و درد دلتنگی را در دلم بیشتر میکنه

خیلی دلم گرفته ، مثل همون لحظه ای که آسمون ابری میشه

خیلی دلم گرفته ، مثل همون لحظه ای که پرنده در قفس اسیره

و با نگاه معصومانه خود به پرنده هایی

که در آسمون آزادانه پرواز میکنند چشم دوخته

دلم گرفته مثل لحظه تلخ غروب

مثل لحظه سوختن پروانه

مثل لحظه شکستن یک قلب تنها

دوباره خورشید میره و یک آسمون بی ستاره میاد

و دوباره این دل بهونه میگیره

به کنار پنجره میرم ، نگاه به آسمون بی ستاره

آسمانی دلگیرتر از این دل خسته

یک شب سرد و بی روح ، سردتر از این وجود یخ زده

خیلی دلم گرفته

احساس تنهایی در وجودم بیشتر از همیشه شده

تنهایی مرا می سوزونه ، دلم هوای تو رو کرده

ولی افسوس که دیگه هیچ وقت نمیتونم ببینمت

دوباره این دل مثل چشمونم در حسرت طلوعی دیگریست

آسمون چشمونم پر از ابرهای سیاه و سرگردونه

قناری پر بسته در گوشه ای از قفس این دل نشسته و بی آوازه

هوا ، هوای ابریست ، هوای دلگیریست

میخوام گریه کنم ، میخوام ببارم

دلم میخواهد از این غم تلخ و نفسگیر رها شم

اما نمی تونم...دیگه اشگی تو چشمونم نمونده

دلم دیگه طاقت این همه درد و غم و نداره

دوباره دلم گرفته ، خیلی دلم گرفته

اما کسی نیست تا با من درد دل کنه

کسی نیست سرم و رو شونه هاش بزارم

و آروم بشم... هیچکس نیست!

تنها کسی که همیشه با منه اونم غمه

هیچ وقت تنهام نمیزاره یه لحظه ازم جدا نمیشه

چشمام هم دیگه یاریم نمیکنن

دیگه کسی نیست که باهاش درد دل کنم

......من موندم و این دل پر از درد.....

*********************************

می خواستم بهت بگم چقدر پریشونم

دیـدم خود خـواهی دیـدم نـمـی تـونـم

تحمل می کنم بـی تـو بـه هر سـخـتی

به شرطی که بدونم شاد و خوشبختی

بـه شـرطـی بـشــنـوم دنـیـات آرومـه

که دوستش داری از چشمات معلومه

یکی اونجاست شـبـیه مـن یـه دیـونـه

که بیشتر از خودم قدر تـو مـی دونـه

چیکار کردی که با قلبم به خاطر تو بی رحمم

تو می خندی چه شـیـریـنـه ... گـذشــتــــــن ...تازه می فهمم

تـو رو می خـوام تـمام زنـدگـیـم اینه

دارم مــیـرم تــه دیــــونـگــیــم ایـنـه

نـمی رسـه بـه تـو حـتی صـدای مـن

تو خوشـبختی هـمین بسه بـرای مـن

 


  

صبح زود بود
سلام ...مادرم مهمان دارد ...لبخند می زنم و روبرویشان می نشینم
بوی قورمه سبزی همیشه خوب است .
می روم برای مهمان ها چای بریزم ...دیگر فرصتی نیست تا به سویت بدوم و برایت دست تکان دهم .
*هرچند که میدانم دیدار دوباره ما میسر است.*

_______________________________________ 


به سفر می روم

چمدان ها را ...کتاب شعر و دفتر یادداشتی برمیدارم ...

دختری که شهریور به خانه ما آمده است هم همراه من است .

مادرم میگفت : در آن حوالی هوا سرد شده است

بیا تا وقتی که باران از روی شیشه پنجره سر بخورد چای داغ بنوشیم و حرف بزنیم

گربه های خیس همسایه به دیوار خانه ما پناه می آورند .

میخواستم به مادرم بگویم : می آیم نه برای تماشای باران و گربه خیس و لذت چای داغ و

حرف های دلتنگی ...

میخواهم که به سوی تو بدوم وبرایت دست تکان دهم.

--------------------------------------------------------------------------------

رویایی که آسان نشد
صبح زود بود

مادرم برای نخندیدن هایم بیقراری میکند مثل دختری که شهریور ماه به خانه ما آمده است.

مدام حالم را می پرسد !

می گویم :حالم خوب است و ملحفه چهل تکه ام چهل رنگ دارد وآرزو یم این است:

کتاب بخوانم ...شعر بنویسم ...چای داغ...لخند بزنم... قاقا بخندم و آواز بخوانم بلند بلند

و

به سویت بدوم وبرایت دست تکان دهم .

 

--------------------------------------------------------------------------------

رویایی که آسان نشد
صبح زود بود

هوای سرد و سپیده دمی که به ناز از لای چین و واچین پرده در اتاق خود نمایی می کرد.

کتابم را می آورم و دفترم را باز می کنم ...گویا نوک مدادم شکسته است .

او از من میخواهد که بی پروا پر از احساس باشم

و

من میخواهم که بی پروا

به سویت بدوم وبرایت دست تکان دهم .

--------------------------------------------------------------------------------

رویایی که آسان نشد
صبح زود بود ...

گلدان هارا جابه جا کردم .

احساس میکنم چیزی در من می جوشد یا

بایستی چیزی از من بجوشد .

دوست دارم نامه ای برایت بنویسم و

در آن بگویم که دلم میخواهد

به سویت بدوم وبرایت دست تکان دهم.

--------------------------------------------------------------------------------

رویایی که آسان نشد
صبح زود بود

انگور روی میز بود

اما من که نه خواب داشتم نه خوراک...

و تو که نه گرمی دستانت را به دستانم بخشیدی و نه با برق چشمانت وجودم را به آتش کشیدی ...

تنها آرامش صدایت را ارزانی داشتی آن هم گاه به گاهی دور...

چقدر دیر

چقدر دور

مادرم درست می گفت :تا خاک گلدان هارا عوض نکنی شمعدانی ها گل نخواهند داد.

تو برایم شعر فرستادی ومن پر از شور می شوم که

به سویت بدوم وبرایت دست تکان دهم .

--------------------------------------------------------------------------------

رویایی که آسان نشد
صبح زود بود

چقدر دوست داشتم چشم هایم را ببندم تا مادرم برایم داستان های کودکانه بخواند شاید گاهی کمی

بخندم .

پنجره باز بود و نسیم با پرده ها عشق بازی می کرد ...چای داغ روی میز بود ...صدای دعا می آمد .

مرد از پنجره به زن نگاه می کرد وومی اندیشید :((عاقبت علاقه به خیر است))*

من از این دنده به آن دنده می شوم وتنها در اندیشه این رویایم که:

:به سوی تو بدوم وبرایت دست تکان دهم .

*(سید علی صالحی)

--------------------------------------------------------------------------------

رویایی که آسان نشد
صبح زود بود

زن همسایه از باغچه ریحان می چیند.

و دست های من از احساس مهربانی دست هایت خالی است .

چقدر دوست دارم ببینم آفتاب که بالا می آید سایه ات از درختان نارنج هم بلند تر است و احساس کنم

پیراهنت بوی بهارنارنج می دهد .

کفش هایم پشت دربود...کاری باید کرد ...مثلا برخیزم ...کفش هایم را بپوشم و به سوی تو که انگار از

سر کوچه ما می گذری بدوم و برایت دست تکان دهم .

--------------------------------------------------------------------------------

رویایی که آسان نشد
صبح زود بود

گنجشک ها آواز هایشان را به شیشه پنجره آویزان می کردند.

برخاستم لیوان آبی نوشیدم به خاطر آوردم که در تمام خواب هایم به دنبال نام دختری می گشتم که شهریور به خانه ما می آمد و در تمام روز دست هایم در زیر سنگینی خواهش بوسه می لرزیدند.

میان ما هرچه که باشد ...باران هم که ببارد...زیر همین آسمان ...سیب گاز می زنیم وچای داغ

می نوشیم.

به من نگاه کن ... یک درنگ

که به سویت بدوم و برایت دست تکان دهم .

--------------------------------------------------------------------------------

رویایی که آسان نشد
صبح زود بود

بوی نان داغ می آمد

مادرم دعا میخواند

وقت که تنگ نبود ... ُآسمان صاف و درختانی که سایه خنکی داشتند .

بالش خیس از اشک که نشانه دلتنگی نبود .گفته بودی که هزار بار در رویا دیدم که چشمانت میخندند

پس این همه سال من این جا چه میکنم ؟

این جا برای زندگی جا کم است چرا غ خانه ما کلید نداشت وکسی ندید تو خاموش وخسته از سر کوچه ما گذشتی !

هرچه که باشد چه با منطق چه بی منطق ...حو صله کن

به سویت می دوم وبرایت دست تکان می دهم .

 


  

سلام ازانتخاب شما متشکرم امیدوارم خوشتون بیاد مدیر وب